حافظ شیرازی

537

حافظ شیرازی:

خواجه شمس­ الدین محمد حافظ شیرازی، شاعر غزلسرای نامدار قرن هشتم هجری است. دیوان او شامل بیش از پانصد غزل و تعدادی قصیده و قطعه و رباعی و دو مثنوی می ­باشد. غزل او پیوند غزل عاشقانه و عارفانه است و سخنانش از تکلفات خالی و ابیاتش دلاویز و حالی است.

حافظ مردی آزاده و دیندار و حافظ قرآن بود و تأثیر آیات قرآن و احادیث در شعر او آشکار است. از این رو، تخلص شعری «حافظ» را برای خود برگزید. از ویژگی­های شعر او، انتقاد از زاهدان ریاکار و دورو و دعوت به یکرویی و آزادگی است.  

 

غزلیات حافظ:

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت

که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت

 

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت

 

همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست

همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کُنِشت

 

سر تسلیم من و خشت در میکده‌ها

مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت

 

ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل

تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت؟

 

نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس

پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت

 

حافظا، روز اجل گر به کف آری جامی

یک سر از کوی خرابات برندت به بهشت

 

***

الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها

 

به بوی نافه‌ای کاخر صبا زان طره بگشاید

ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها

 

مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم

جرس فریاد می‌دارد که بربندید محمل‌ها

 

به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید

که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها

 

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل

کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها

 

همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر

نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل‌ها

 

حضوری گر همی‌خواهی از او غایب مشو حافظ

متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها

***

مدامم مست می‌دارد نسیم جعد گیسویت

خرابم می‌کند هر دم فریب چشم جادویت

 

پس از چندین شکیبایی، شبی یا رب توان دیدن

که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت

 

سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم

که جان را نسخه‌ای باشد ز لوح خال هندویت

 

تو گر خواهی که جاویدان جهان یک سر بیارایی

صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت

 

و گر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی

برافشان تا فروریزد هزاران جان ز هر مویت

 

من و باد صبا مسکین دو سرگردان بی‌حاصل

من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت

 

زهی همت که حافظ راست از دنیی و از عقبی

نیاید هیچ در چشمش به جز خاک سر کویت

***

 

 

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.