سعدی شیرازی

595

سعدی شیرازی:

مُصلح بن عبدالله سعدی شیرازی، شاعر و نویسندۀ بلند آوازۀ قرن هفتم هجری است. علاوه بر مضمون­های اخلاقی و معانی و مفاهیم والا، زبان سعدی بسیار ساده و نرم و روان است و بر اثر ایجاز و بلاغت بی­ نظیر سخن، بسیاری از ابیات او به صورت مَثَل درآمده است.

آثار او شامل «دیوان اشعار» که قصاید و غزلیات و دیگر اشعار اوست، «بوستان» (سعدی­ نامه) در ده باب و در قالب مثنوی سروده شده و «گلستان» که در هشت باب و به نثر آمیخته با نظم نوشته شده است.

 

غزلیات سعدی:

وقتی دل سودایی می‌رفت به بستان‌ها

بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحان‌ها

 

گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل

با یاد تو افتادم از یاد برفت آن‌ها

 

ای مهر تو در دل‌ها وی مهر تو بر لب‌ها

وی شور تو در سرها وی سر تو در جان‌ها

 

تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم

بعد از تو روا باشد نقض همه پیمان‌ها

 

تا خار غم عشقت آویخته در دامن

کوته نظری باشد رفتن به گلستان‌ها

 

آن را که چنین دردی از پای دراندازد

باید که فروشوید دست از همه درمان‌ها

 

گر در طلبت رنجی ما را برسد شاید

چون عشق حرم باشد سهل است بیابان‌ها

 

هر تیر که در کیش است گر بر دل ریش آید

ما نیز یکی باشیم از جمله قربان‌ها

 

هر کاو نظری دارد با یار کمان ابرو

باید که سپر باشد پیش همه پیکان‌ها

 

گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش

می‌گویم و بعد از من گویند به دوران‌ها

 

***

بسیار سفر باید تا پخته شود خامی

صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی

 

گر پیر مناجات است ور رند خراباتی

هر کس قلمی رفته‌ست بر وی به سرانجامی

 

فردا که خلایق را دیوان جزا باشد

هر کس عملی دارد من گوش به انعامی

 

ای بلبل اگر نالی من با تو هم آوازم

تو عشق گلی داری من عشق گل اندامی

 

سروی به لب جویی گویند چه خوش باشد

آنان که ندیدستند سروی به لب بامی

 

روزی تن من بینی قربان سر کویش

وین عید نمی‌باشد الا به هر ایامی

 

ای در دل ریش من مهرت چو روان در تن

آخر ز دعاگویی یاد آر به دشنامی

 

باشد که تو خود روزی از ما خبری پرسی

ور نه که برد هیهات از ما به تو پیغامی

 

گر چه شب مشتاقان تاریک بود اما

نومید نباید بود از روشنی بامی

 

سعدی به لب دریا دردانه کجا یابی

در کام نهنگان رو گر می‌طلبی کامی

 

***

همه کس را تن و اندام و جمال است و جوانی

وین همه لطف ندارد تو مگر سرو روانی

 

نظر آوردم و بردم که وجودی به تو ماند

همه اسمند و تو جسمی همه جسمند و تو جانی

 

تو مگر پرده بپوشی و کست روی نبیند

ور همین پرده زنی پرده خلقی بدرانی

 

تو ندانی که چرا در تو کسی خیره بماند

تا کسی همچو تو باشد که در او خیره بمانی

 

نوک تیر مژه از جوشن جان می‌گذرانی

من تنک پوست نگفتم تو چنین سخت کمانی

 

هر چه در حسن تو گویند چنانی به حقیقت

عیبت آن است که با ما به ارادت نه چنانی

 

رمقی بیش نمانده‌ست گرفتار غمت را

چند مجروح توان داشت بکش تا برهانی

 

بیش از این صبر ندارم که تو هر دم بر قومی

بنشینی و مرا بر سر آتش بنشانی

 

گر بمیرد عجب ار شخص و دگر زنده نباشد

که برانی ز در خویش و دگربار بخوانی

 

سعدیا گر قدمت راه به پایان نرساند

باری اندر طلبش عمر به پایان برسانی

 

***

 

2 نظرات
  1. الهه دارایی می گوید

    مطلب خیلی خوبی بود به خوبی زندگی نامه سعدی شیرازی را توضیح دادید
    تشکر از سایت ادبی ادب آباد

    1. yaghoot می گوید

      سلام ممنون از نگاهتون

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.