زندگینامه سیاوش کسرایی

1,376

سیاوش کسرایی:

سیاوش کسرایی (۱۳۷۴- ۱۳۰۵ ه.ش) از شاعران مشهور معاصر و از پیروان نیما یوشیج است. اشعار او به زبانی ساده و شیوا بیان شده و دارای درونمایۀ اجتماعی و حماسی است. وی تحصیل­ کردۀ رشتۀ حقوق و علوم سیاسی و عضو «حزب تودۀ ایران» بود و پس از پیروزی انقلاب، به شوروی و سپس به اتریش رفت و در آنجا درگذشت.

***

آثار سیاوش کسرایی:

معروفترین شعر سیاوش، «آرش کمانگیر» نام دارد. دومین کتاب کسرائی، آرش کمانگیر، او را به شهرت می‌رساند. این اثر، که دربارهٔ پهلوانی افسانه‌ای به نام آرش است که با پرتاب جانفرسای یک تیر کمان، میهن ایران را از تحقیر و تیره‌ بختی در برابر دشمنان نجات می‌دهد، اولین نمونه شعر نوی حماسی به سبک شعر نو نیمایی است. شعر آرش کمانگیر از طرف سیاوش کسرایی، به «خسرو روزبه» که از فعالان تندروی حزب توده بود، پس از اعدام وی در اوائل ۱۳۳۷، تقدیم شده‌ است.  آرش کمانگیر از معدود اشعار معاصری است بسیار مورد استقبال قرار گرفته و به کتاب‌های مدرسه نیز راه یافته است.

برخی از مجموعه شعرهای او عبارتند از: «آوا، آرش کمانگیر، از خون سیاوشان، سنگ و شبنم، با دماوند خاموش، تراشه­ های تبر، مهرۀ سرخ، هوای آفتاب».

***

برای دیدن زندگینامه سایر شاعران و نویسندگان به صفحه دسته بندی زیر مراجعه کنید:

زندگینامه شاعران و نویسندگان


***

گزیده اشعار سیاوش کسرایی:

مست از سیاوش کسرایی :

من مستم

من مستم و میخانه پرستم

راهم مَنمایید، پایم بگشایید

وین جام جگرسوز مگیرید ز دستم

می لاله و باغم

می شمع و چراغم

می همدم من، همنفسم، عطر دماغم

خوش­رنگِ خوش­ آهنگ

لغزیده به جامم

از تلخی طعم وی اندیشه مدارید

گواراست به کامم

در ساحل این آتش

من غرق گناهم

همراه شما نیستم، ای مردم، بنگر

من نامه سیاهم

فریادرسا! در شب گسترده پر و بال

از آتش اهریمن بدخو به امان دار

هم ساغر پُرمی

هم تَک کهنسال[۱]

کان تَک زرافشان دهدم خوشۀ زرین

وین ساغر لبریز

اندوه زداید ز دلم با میِ دیرین

با آنکه در میکده را باز ببستند

با آنکه سبوی می ما را بشکستند

با آنکه گرفتند ز لب توبه و پیمانه ز دستم

با محتسب شهر بگویید که هشدار

هشدار که من مست میِ هرشبه هستم

***

شعر سنگ از سیاوش کسرایی:

به یادت هست آن شب را که تنها
به بزمی ساده مهمان تو بودم؟
تو می‌خواندی که: دل دریا کن ای دوست
من اما غرق چشمان تو بودم؟
تو می‌گفتی که: پروا کن صد افسوس
مرا پروای نام و ننگ رفته است
من آن ساحل‌نشین سنگم چه دانی
چه‌ها بر سینه این سنگ رفته است
مکش دریا به خون خواندی و خاموش
تمناگر کنار من نشستی
چو ساحل‌ها گشودم بازوان را
تو چون امواج در ساحل شکستی.

***

[۱] – تَک: شراب.

3 نظرات
  1. حسین می گوید

    خیلی عالی بود تشکر از شما

  2. حسین می گوید

    خیلی عالی بود تشکر از شما ادب آباد

    1. ادب آباد می گوید

      درود بر شما سپاس

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.