فرخی یزدی

948

زندگینامه فرخی یزدی:

میرزا محمد فرخی یزدی، شاعر و روزنامه ­نگار آزادی­ خواه دوران مشروطیت است. فرخی سرودن شعر را از کودکی شروع کرد و در نوجوانی به خاطر سرودن اشعار سیاسی، از مدرسه اخراج شد. فرخی ضیغَمُ الدوله قشقایی را که مدتی حاکم یزد بود، هجو کرد و گویند به همین سبب، به دستور او دهان فرخی را دوختند و به زندان افکندند. زمانی که در یزد بود، با حکام بختیاری آن شهر روابط دوستانه داشت و به سرداران بختیاری ارادت می­ ورزید و یکی از اشعار معروفش به نام «فتح­نامه» در مدح سران بختیاری و دربردارندۀ نام آزادی خواهان است که پس از پیروزی مشروطه­ خواهان و فتح تهران سروده شد و بسیار مورد توجه بود.

وی سردبیر روزنامۀ «طوفان» بود و همچنین در سال ۱۳۰۷ه.ش، نمایندۀ مردم یزد در دورۀ هفتم مجلس شورای ملی بود. فرخی با نشر مقالات و اشعار انتقادی خود، به بیداری و آگاهی سیاسی مردم کمک می ­کرد و به دفاع از مردم محروم می­ پرداخت. وی در تهران به دلیل مبارزات آزادی­ خواهانۀ خود، در زندان شهربانی و قصر زندانی شد و در زندان بر اثر بیماری فوت کرد و یا کشته شد.

***

برای دیدن زندگینامه سایر شاعران و نویسندگان به صفحه دسته بندی زیر مراجعه کنید:

زندگینامه شاعران و نویسندگان

***

آثار فرخی یزدی:

از فرخی دیوان اشعاری در قالب­ های مختلف سعری بر جا مانده است. علاوه بر دیوان اشعار، یکی از اشعار معروف فرخی «فتح­ نامه» است که در مدح سران بختیاری سروده شده و دربردارندۀ نام آزادی خواهان است که پس از پیروزی مشروطه­ خواهان و فتح تهران سروده شد و بسیار مورد توجه همگان قرار گرفت.

***

گزیده اشعار فرخی یزدی:

غزل آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی:

آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی

دست خود ز جان شستم از برای آزادی

تا مگر به دست آرم دامن وصالش را

می دوم به پای سر در قفای آزادی

با عوامل تکفیر صنف ارتجاعی باز

حمله می کند دایم بر بنای آزادی

در محیط طوفان زای، ماهرانه در جنگ است

ناخدای استبداد با خدای آزادی

شیخ از آن کند اصرار بر خرابی احرار

چون بقای خود بیند در فنای آزادی

دامن محبت را گر کنی ز خون رنگین

می توان ترا گفتن پیشوای آزادی

فرخی ز جان و دل می کند در این محفل

دل نثار استقلال، جان فدای آزادی

***

غزل غارت غارتگران شد مال بیت المال ما:

غارت غارتگران شد مال بیت المال ما

با چنین غارتگرانی وای بر احوال ما

اذن غارت را به این غارتگران داده است سخت

سستی و خونسردی و نادانی و اهمال ما

زاهد ما بهر استبداد و آزادی به جنگ

تا چه سازد بخت او، تا چون کند اقبال ما

حال ما یکچند دیگر گر بدینسان بگذرد

بدتر از ماضی شود ایام استقبال ما

شیخ و شاب و شاه و شحنه و شبرو شدند

متفق بر محو آزادی و استقلال ما

***

غزل:

از بس که غم به سینه من بسته راه را

دیگر مجال آمد و شد نیست آه را

دانم چو دیده دید، دل از کف رود ولی

نتوان نگاه داشت ز خوبان نگاه را

هر شب ز عشق روی تو ای آفتاب روی

از دود آه تیره کنم روی ماه را

ما را مخوان به کعبه که در کیش اهل دل

معنی یکیست میکده و خانقاه را

بگشای گوش و هوش که در خلوت صبوح

خوش لذتی است، زمزمه صبحگاه را

زین بیشتر بریختن خون مردمان

فرصت مباد مردم چشم سیاه را

تو مست خواب غفلتی ای پادشاه حسن

می نشنوی خروش دل داد خواه را

***

اگر نظر و یا سوالی درباره‌ی زندگی نامه ملک الشعرای بهار دارید، لطفا در بخش نظرات مطرح کنید تا پاسخگوی شما باشیم.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.