فریدون مشیری

350

زندگینامه فریدون مشیری:

فریدون مشیری (۱۳۷۹- ۱۳۰۵ ه.ش) از شاعران خوش­ ذوق معاصر است. وی علاوه بر شعر نو، اشعار سنتی نیز می­ سرود و با موسیقی هم آشنا بود. مشیری سه سال اول دبیرستان را در دارالفنون گذراند. همزمان با تحصیل در دورۀ دبیرستان، در اداره پست و تلگراف مشغول به کار شد (پدربزرگ پدری او میرزا محمود خان مشیر نیز در عصر قاجار امور مخابراتی غرب ایران را اداره می‌کرد). سپس در آموزشگاه فنی وزارت پست و تلگراف ادامه تحصیل داد. روزها کار می کرد و شب‌ ها به تحصیل می پرداخت.

مشیری در رشته ادبیات فارسی دانشگاه تهران به تحصیل ادامه داد و پس از دو سال تحصیل در رشتۀ ادبیات، آن را رها کرد و روزنامه ­نگاری خواند. وی از نوجوانی با مجلات و روزنامه­ ها همکاری داشت و خبرنگاری و روزنامه ­نگاری می­ کرد. اشعار مشیری دارای زبانی گرم و دلنشین است.

آثار فریدون مشیری:

از جمله آثار او عبارتند از:

  • تشنۀ توفان
  • نایافنه
  • ابر و کوچه
  • گناه دریا
  • پرواز با خورشید
  • بهار را باور کن
  • از خاموشی

برای دیدن زندگینامه سایر شاعران و نویسندگان به صفحه دسته بندی زیر مراجعه کنید:

زندگینامه شاعران و نویسندگان

***

گزیده اشعار مشیری:

شعر کوچه از فریدون مشیری:

بی ­­تو، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانۀ جانم گُل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

یادم آید که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشۀ ماه فروریخته در آب

شاخه­ ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گُل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید، تو به من گفتی از این عشق حذر کن

لحظه­ای چند بر این آب نظر کن

آب آیینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا، که دلت با دگران است

تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن

با تو گفتم: حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم

باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو دراُفتم، همه­ جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم، نتوانم

اشکی از شاخه فروریخت

مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نه گسستم، نه رمیدم

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب­های دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!

بی تو اما، به چه حالی، من از آن کوچه گذشتم!

***

شعر گرگ از فریدون مشیری:

گفت دانایى که گرگى خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر

… لاجرم جارى است پیکارى بزرگ
روز و شب مابین این انسان و گرگ

زور بازو چاره این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست

اى بسا انسان رنجور و پریش
سخت پیچیده گلوى گرگ خویش

اى بسا زور آفرین مردِ دلیر
مانده در چنگال گرگ خود اسیر

هرکه گرگش را دراندازد به خاک
رفته رفته مى‌شود انسان پاک

هرکه با گرگش مدارا مى‌کند
خلق و خوى گرگ پیدا مى‌کند

هرکه از گرگش خورد دائم شکست
گرچه انسان مى‌نماید، گرگ هست

در جوانى جان گرگت را بگیر
واى اگر این گرگ گردد با تو پیر

روز پیرى گرکه باشى همچو شیر
ناتوانى در مصاف گرگ پیر

اینکه مردم یکدگر را مى‌درند
گرگهاشان رهنما و رهبرند

اینکه انسان هست این سان دردمند
گرگها فرمان روایى مى‌کنند

این ستمکاران که با هم همرهند
گرگهاشان آشنایان همند

گرگها همراه و انسانها غریب
با که باید گفت این حال عجیب

2 نظرات
  1. هستی می گوید

    خیلی عالی بود سپاس

    1. ادب آباد می گوید

      درود بر شما

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.