منوچهری دامغانی

1,233

زندگینامه(بیوگرافی) منوچهری دامغانی:

منوچهری دامغانی کیست: احمد بن قوص منوچهری دامغانی، از شاعران بزرگ قرن پنجم در ادب پارسی است. اشعار  منوچهری دامغانی ساده و روان و از لحاظ شیفتگی به طبیعت و تصویرگری آن، شاعری بی­ نظیر است. شعر او از لحاظ حسی و آفاقی، نمونۀ بارز پیوستگی با طبیعت است. هر یک از مظاهر طبیعت از بهار و باغ و گلزار و پرندگان گرفته تا بیابان و خزان و زمستان و باران، در دیوان منوچهری، با تصویرهای گوناگون در حالات مختلف، نمود یافته است. منوچهری دامغانی را مُبدِع قالب شعری «مسمط» در ادب پارسی می ­دانند.

علت مرگ منوچهری دامغانی:

جوانی منوچهری در دامغان به تحصیل زبان عربی گذشت، تا این که به خدمت منوچهر بن قابوس زیاری در طبرستان رسید. پس از مرگ منوچهر بن قابوس، منوچهری به ری رفت و به خدمت طاهر دبیر رسید که از طرف سلطان مسعود غزنوی در آن‌جا فرمانروایی داشت. وی از آنجا به دربار غزنه راه یافته، و به ستایشگری سلطان مسعود غزنوی مشغول شد.

با توجه به این‌که در اشعار وی از حوادث تاریخی سال ۴۳۰ و ۴۳۱ دیده می‌شود، ولی از آن پس اثری از وقایع تاریخی در دیوان او مشهود نیست، پژوهشگران معتقدند این شاعر بلندآوازه در ۳۴ سالگی و در سال ۴۳۲ هجری قمری از دنیا رفته است.

***

برای دیدن زندگینامه سایر شاعران و نویسندگان به صفحه دسته بندی زیر مراجعه کنید:

زندگینامه شاعران و نویسندگان

عکس بنر خرید کتاب

***

گزیده اشعار منوچهری دامغانی:

 

قصیده بهاریه منوچهری دامغانی:

نوبهار آمد و آورد گل و یاسمنا

باغ همچون تَبَت و راغ بِسان عَدَنا

آسمان خیمه زد از بیرَم و دیبای کبود

میخ آن خیمه سِتاک سمن و نسترنا

بوستان گویی بتخانهٔ فَرخار شده‌َست

مرغکان چون شَمَن و گُلبُنَکان چون وَثَنا

بر کف پای شمن بوسه بداده وثنش

کی وثن بوسه دهد بر کف پای شمنا؟

کبک ناقوس‌زن و شارَک سنتورزَنَست

فاخته نایزن و بط شده طنبورزَنا

پردهٔ راست زند نارو بر شاخ چنار

پردهٔ باده زند قمری بر ناروَنا

کبک پوشیده به تن پیرهن خزِ کبود

کرده با قیر مسلسل دو بر پیرهنا

پوپوک پیکی، نامه زده اندر سر خویش

نامه گه باز کند، گه شکند بر شکنا

فاخته راست بکردار یکی لعبگرست

در فکنده به گلو حلقهٔ مشکین رسنا

از فروغ گل اگر اهرمن آید بر تو

از پری باز ندانی دو رخ اهرمنا

نرگس تازه چو چاه ذقنی شد به مثل

گر بوَد چاه ز دینار و ز نقره ذقنا

چون که زرین قدحی بر کف سیمین صنمی

یا درخشنده چراغی به میان پرنا

وان گل نار به کردار کفی شبرم سرخ

بسته اندر بُن او لختی مشک ختنا

سمن سرخ بِسان دو لب طوطی نر

که زبانش بوَد از زرِ زده در دهنا

وان گل سوسن مانندهٔ جامی ز لبن

ریخته معصفر سوده میان لبنا

ارغوان بر طرف شاخ تو پنداری راست

مرغَکانند عقیقین زده بر بابزنا

لاله چون مریخ اندر شده لختی به کسوف

گل دوروی چو بر ماه سهیل یمنا

چون دواتی بُسُدینست خراسانی‌وار

باز کرده سر او، لاله به طرف چمنا

ثوب عتابی گشته سلب قوس قزح

سندس رومی گشته سلب یاسمنا

سال امسالین نوروز طربناکتر است

پار و پیرار همی‌دیدم، اندوهگنا

این طربناکی و چالاکی او هست کنون

از موافق شدن دولت با بوالحسنا

***

قصیده الا یا خیمگی خیمه فروهل از منوچهری دامغانی:

الا یا خیمگی! خیمه فروهل

که پیشاهنگ بیرون شد ز منزل

 

تَبیره زن بزد طبل نخستین

شتربانان همی‌ بندند محمل

 

نماز شام نزدیک است و امشب

مه و خورشید را بینم مقابل

 

ولیکن ماه دارد قصد بالا

فروشد آفتاب از کوه بابِل

 

چنان دو کفهٔ زرین ترازو

که این کفه شود زان کفه مایل

 

ندانستم من ای سیمین صنوبر

که گردد روز چونین زود زایل

 

من و تو غافلیم و ماه و خورشید

بر این گردون گردان نیست غافل

 

نگارینِ مَنا، برگرد و مگری

که کار عاشقان را نیست حاصل

 

زمانه حامل هجرست و لابد

نهد یک روز بار خویش حامل

 

نگار من، چو حال من چنین دید

ببارید از مژه باران وابل

 

تو گویی پلپل سوده به کف داشت

پراکند از کف اندر دیده پلپل

 

بیامد اوفتان خیزان بر من

چنان مرغی که باشد نیم بِسمل

 

دو ساعد را حمایل کرد برمن

فرو آویخت از من چون حمایل

 

مرا گفت: ای ستمکاره به جایم!

به کام حاسدم کردی و عاذل

 

چه دانم من که بازآیی تو یا نه

بدانگاهی که باز آید قوافل

 

ترا کامل همی‌دیدم به هر کار

ولیکن نیستی در عشق کامل

 

حکیمان زمانه راست گفتند

که جاهل گردد اندرعشق، عاقل

 

نگار خویش را گفتم: نگارا!

نیم من در فنون عشق جاهل

 

ولیکن اوستادان مجرب

چنین گفتند در کتب اوایل

 

که عاشق قدر وصل آنگاه داند

که عاجز گردد از هجران عاجل

 

بدین زودی ندانستم که ما را

سفر باشد به عاجل یا به آجل

 

ولیکن اتفاق آسمانی

کند تدبیرهای مرد باطل

 

غریب از ماه والاتر نباشد

که روز و شب همی‌برد منازل

 

چو برگشت از من آن معشوق ممشوق

نهادم صابری را سنگ بر دل

 

نگه کردم به گرد کاروانگاه

به جای خیمه و جای رواحل

 

نه وحشی دیدم آنجا و نه انسی

نه راکب دیدم آنجا و نه راجل

 

نجیب خویش را دیدم به یکسو

چو دیوی دست و پا اندر سلاسل

 

گشادم هر دو زانو بندش از دست

چو مرغی کش گشایند از حبایل

 

برآوردم زمامش تا بناگوش

فروهشتم هویدش تا به کاهل

 

نشستم از برش چون عرش بلقیس

بجست او چون یکی عفریت هایل

 

همی‌راندم نجیب خویش چون باد

همی‌گفتم که اللهم سهل

 

چو مساحی که پیماید زمین را

بپیمودم به پای او مراحل

 

همی‌رفتم شتابان در بیابان

همی‌کردم به یک منزل، دو منزل

 

بیابانی چنان سخت و چنان سرد

کزو خارج نباشد هیچ داخل

 

ز بادش خون همی‌بفسرد در تن

که بادش داشت طبع زهر قاتل

 

ز یخ گشته شمرها همچو سیمین

طبقها بر سر زرین مراجل

 

سواد شب به وقت صبح بر من

همی‌گشت از بیاض برف مشکل

 

همی‌بگداخت برف اندر بیابان

تو گفتی باشدش بیماری سل

 

بکردار سریشمهای ماهی

همی ‌برخاست از شخسارها گل

 

چوپاسی از شب دیرنده بگذشت

برآمد شعریان از کوه موصل

 

بنات النعش کرد آهنگ بالا

بکردار کمر شمشیر هرقل

 

رسیدم من فراز کاروان تنگ

چو کشتی کو رسد نزدیک ساحل

 

به گوش من رسید آواز خلخال

چو آواز جلاجل از جلاجل

 

جرس دستان گوناگون همی‌زد

بسان عندلیبی از عنادل

 

عماری از بر ترکی تو گفتی

که طاوسی‌ست بر پشت حواصل

 

جرس مانندهٔ دو ترگ زرین

معلق هر دو تا زانوی بازل

 

ز نوک نیزه‌های نیزه‌داران

شده وادی چو اطراف سنابل

 

چو دیدم رفتن آن بیسراکان

بدان کشی روان زیر محامل

 

نجیب خویش را گفتم سبکتر

الا یا دستگیر مرد فاضل

 

بچر! کت عنبرین بادا چراگاه

بچم! کت آهنین بادا مفاصل

 

بیابان در نورد و کوه بگذار

منازلها بکوب و راه بگسل

 

فرود آور به درگاه وزیرم

فرود آوردن اعشی به باهل

 

به عالی درگه دستور، کو راست

معالی از اعالی وز اسافل

 

وزیری چون یکی والا فرشته

چه در دیوان، چه در صدر محافل

 

وزیران دگر بودند زین پیش

همه دیوان به دیوان رسایل

 

حدیث او معانی در معانی

رسوم او فضایل در فضایل

 

همی ‌نازد به عدل شاه مسعود

چو پیغمبر به نوشروان عادل

 

درآید پیش او بدره چو قارون

درآید پیش او سائل چو عایل

 

شود از پیش او سائل چو بدره

رود از پیش او بدره چو سائل

 

بلرزند از نهیب او نهنگان

بلرزد کوه سنگین از زلازل

 

الا یا آفتاب جاودان تاب

اساس ملکت و شمع قبایل

 

تویی ظل خدا و نور خالص

به گیتی کس شنیده‌ست این شمایل

 

یکی ظلی که هم ظلست و هم نور

یکی نوری که هم نورست و هم ظل

 

گهر داری، هنر داری به هرکار

بزرگی را چنین باشد دلایل

 

تویی وهاب مال و جز تو واهب

تویی فعال جود و جز تو فاعل

 

یکی شعر تو شاعرتر ز حسان

یکی لفظ تو کاملتر ز کامل

 

خداوندا من اینجا آمدستم

به امید تو و امید مفضل

 

افاضل نزد تو یازند هموار

که زی فاضل بود قصد افاضل

 

گرم مَرزوق گردانی به خدمت

همان گویم که اَعشی گفت و دِعبل

 

و گر از خدمتت محروم ماندم

بسوزم کلک و بشکافم اَنامِل

 

الا تا بانگ دراجست و قمری

الا تا نام سیمرغست و طغرل

 

تنت پاینده باد و چشم روشن

دلت پاکیزه باد و بخت مُقبِل

 

دهاد ایزد مرا در نظم شعرت

دل بشار و طبع ابن مُقبِل

***

شعر مسمط از منوچهری دامغانی:

بوستانبانا امروز به بستان بده‌ای؟
زیر آن گلبن چون سبز عماری شده‌ای؟
آستین برزده‌ای دست به گل برزده‌ای؟
غنچه‌ای چند ازو تازه و تر بر چده‌ای؟

دسته‌ها بسته به شادی بر ما آمده‌ای؟
تا نشان آری ما را ز دل افروز بهار؟

باز گرد اکنون و آهستگشان بر سر و روی
آبکی خرد بزن خاک لب جوی بروی
جامه‌ای بفکن و برگرد به پیرامن جوی
هر کجا تازه گلی یابی از مهرببوی

هر کجا یابی ازین تازه بنفشهٔ خودروی
همه را دسته کن و بسته کن و پیش من آر

چون به هم کردی بسیار بنفشهٔ طبری
باز برگرد به بستان در چون کبک دری
تا کجا بیش بود نرگس خوشبوی طری
که به چشم تو چنان آید، چون درنگری

که زدینار در آویخت کسی چند پری
هرچه بشکفته بود پاک بکن باک مدار

گذری گیر از آن پس به سوی لاله‌ستان
طوطیان بین همه منقار به پرخفته ستان
هریکی همچو یکی جام دروغالیه‌دان
بالش غالیه دانش را میلی به میان

میل آن غالیه پرغالیهٔ غالیه‌دان
زین نشان هر چه بیابی به من آور یکبار

ای شرابی به خمستان رو و بردار کلید
در او باز کن و رو به آن خم نبید
از سر و روی وی اندر فکن آن تاج تلید
تا ازو پیدا آید مه و خورشید پدید

جامهایی که بود پاکتر از مروارید
چون بدخشی کن و پیش آر وفرو نه به قطار

به رکوع آر صراحی را در قبلهٔ جام
چون فرو ناله شود، باز درآور به قیام
از سجودش به تشهد بر و آنگه به سلام
زو سلامی و درودی ز تو بر جمع کرام

این نماز از در خاصست، میاموز به عام
عام نشناسد این سیرت و آیین کبار

مطربا گر تو بخواهی که میت نوش کنم
به همه وجهت سامع شوم و گوش کنم
شادی و خوشی، امروز به از دوش کنم
بچمم، دست زنم، نعره و اخروش کنم

غم بیهودهٔ ایام فراموش کنم
به سوی پنجه بر آن پنج و سه را سوی چهار

بربط تو چو یکی کودکک محتشمست
سر ما زان سبب آنجاست که او را قدمست
کودکست او، ز چه معنی را پشتش به خمست
رودگانیش چرا نیز برون شکمست

زان همی‌نالد کز درد شکم با الم است
سر او نه به کنار و شکمش نرم بخار

گر سخن گوید، باشد سخن او ره راست
زو دلارام و دل‌انگیز سخن باید خواست
زان سخنها که بدو طبع ترا میل و هواست
گوش مالش تو به انگشت بدانسان که سزاست

گوش مالیدن و زخم ار چه مکافات خطاست
بی‌خطا گوش بمالش، بزنش چوب هزار

تا هزارآوا از سرو برآرد آواز
گوید: او را مزن ای باربد رودنواز
که به زاری وی و زخم تو شد از هم باز
عابدان را همه در صومعه پیوند نماز

تو بدو گوی که ای بلبل خوشگوی میاز
که مرا در دل عشقیست بدین نالهٔ زار

خاصه هنگام بهاران که جهان خوَش گشته‌ست
آسمان ابلق و روی زمی اَبرَش گشته‌ست
دشت مانندهٔ دیبای منقش گشته‌ست
لاله بر طرف چمن چون گه آتش گشته‌ست

مرغ در باغ چو معشوقهٔ سرکش گشته‌ست
که ملک را سزد ار وی که دهد جام عقار

ملک عادل، خورشید زمین، تاج زمان
بوالاسد، حارث منصور امیر جیلان
آنکه، چون او ننموده‌ست شهی چرخ کیان
هر چه از کاف و ز نون ایدر کرده‌ست عیان

از بدیها که نکرده‌ست، ورا عقل ضمان
دین گرفته‌ست ازو زین شرف و دوده فخار

***

اگر نظر و یا سوالی درباره‌ی زندگی نامه منوچهری دامغانی دارید، لطفا در بخش نظرات مطرح کنید تا پاسخگوی شما باشیم.

2 نظرات
  1. هستی می گوید

    سلام خیلی کامل زندگینامه منوچهری دامغانی را توضیح دادید تشکر

    1. ادب آباد می گوید

      سلام سپاس از شما دوست عزیز

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.