مولانا(مولوی)
مولانا:
جلال الدین محمد بلخی رومی، معروف به مولوی و مولانا، از بزرگترین شاعران عارف قرن هفتم هجری در ادب پارسی است. پدر او «بهاء وَلَد» خطیب بزرگ بلخ بود و به دلیل اختلافاتی که با سلطان محمد خوارزمشاه داشت، بر منبر خود از دربار انتقاد می کرد، این امر سبب شد که سلطان او را قلمرو خود بیرون کند. وقتی بهاء ولد آهنگ سفر کرد، مولوی حدود دوازده سال داشت. از بلخ به سوی بغداد و از آنجا به لارِندَه (از توابع قونیه) و سرانجام به دعوت کیقباد اول سلجوقی، به قونیه که پایتخت سلجوقیان روم بود، رفت.
مولوی در این سالها، بزرگ شد و ازدواج کرد و به تحصیل و تدریس پرداخت و پدرش نیز درگذشت. روزی مولوی با شمس تبریزی آشنا شد و پس از همنشینی و دوستی با شمس، تحولی عظیم در او ایجاد شد و به شاعری عارف و عاشق تبدیل شد.
آثار مولانا عبارتند از:
«مثنوی معنوی» در شش دفتر و حدود ۲۶۰۰۰ بیت دارد، «غزلیات شمس» یا دیوان کبیر، غزلهای تازه و شورانگیز در دیوان مولوی فراوان است. «رباعیات»، «فیه ما فیه» که سخنان مولوی به نثر است، «مَجالس سَبعه» که شامل هفت مجلس به نثر و «مَکاتیب» شامل نامه های مولانا به دیگران است. تخلص وی در اشعارش، «خَمُش، خَموش و خاموش» است.
غزلیات شمس از مولانا:
جمع مستان:
اندک اندک جمع مستان می رسند اندک اندک می پرستان می رسند
دلنوازان نازنازان در ره اند گلعذاران از گلستان می رسند
اندک اندک زین جهان هست و نیست نیستان رفتند و هستان می رسند
جمله دامن های پرزر همچو کان از برای تنگدستان می رسند
لاغران خسته از مرعای عشق فربهان و تندرستان می رسند
جان پاکان چون شعاع آفتاب از چنان بالا به پستان می رسند
خرم آن باغی که بهر مریمان میوه های نو زمستان می رسند
اصلشان لطفست و هم واگشت لطف هم ز بستان سوی بستان می رسند
***
آمد بهارِ جانها:
آمد بهار ِ جانها ای شاخ ِ تر به رقص آ
چون یوسف اندر آمد، مصر و شکر! به رقص آ
ای شاه ِ عشقپرور مانند ِ شیر ِ مادر
ای شیر! جوشدر رو. جان ِ پدر به رقص آ
چوگان ِ زلف دیدی، چون گوی دررسیدی
از پا و سر بریدی. بیپا و سر به رقص آ
تیغی به دست، خونی آمد مرا که چونی؟
گفتم بیا که خیر است! گفتا: نه! شر! به رقص آ
از عشق، تاجداران در چرخ ِ او چو باران
آن جا قبا چه باشد؟ ای خوش کمر به رقص آ
ای مستِ هست گشته! بر تو فنا نبشته
رقعۀ فنا رسیده بهرِ سفر به رقص آ
در دست، جام ِ باده، آمد بُتم پیاده
گر نیستی تو ماده، ز آن شاه ِ نر به رقص آ
پایان ِ جنگ آمد. آواز ِ چنگ آمد
یوسف زِ چاه آمد. ای بیهنر! به رقص آ
تا چند وعده باشد وین سَر به سجده باشد؟
هجرم ببُرده باشد رنگ و اثر؟ به رقص آ
کی باشد آن زمانی، گوید مرا فلانی:
کای بیخبر! فنا شو! ای باخبر! به رقص آ
طاووس ِ ما درآید و آن رنگها برآید
با مرغ ِ جان سراید: بیبال و پر به رقص آ
کور و کران ِ عالَم، دید از مسیح، مرهم
گفته مسیح ِ مریم: کای کور و کر! به رقص آ
مخدوم، شمسِ دینَست تبریز رشکِ چینَست
اندر بهار حسنش شاخ و شجر به رقص آ
***
گزیده رباعیات مولوی:
امشب ز برای دل اصحاب مَخُسب
گوش شب را بگیر و برتاب مخسب
گویند که فتنه خفته بهتر باشد
بیدار بِهی تو فتنه مشتاب مخسب
***
باد آمد و گل بر سر میخواران ریخت
یار آمد و می در قدح یاران ریخت
از سنبل تر رونق عطاران بُرد
وز نرگس مست خونِ هشیاران ریخت
***
بیچارهتر از عاشق بیصبر کجاست
کاین عشق گرفتاری بیهیچ دواست
درمان غم عشق نه صبر و نه ریاست
در عشق حقیقی نه وفا و نه جفاست
***
حاجت نبود مستی ما را به شراب
یا مجلس ما را طرب از چنگ و رباب
بیساقی و بیشاهد و بیمطرب و نی
شوریده و مستیم چو مستان خراب
***
تا مدرسه و مناره ویران نشود
اسباب قَلَندری به سامان نشود
تا ایمان کفر و کفر ایمان نشود
یک بندهٔ حق، به حق مسلمان نشود
***
مطلب خیلی خوبی بود به خوبی زندگی نامه مولانا را توضیح دادید
سلام ممنون از توجه شما