معرفی کتاب باب اسرار:
کتاب باب اسرار، اثر «احمد امید» نویسنده مشهور معاصر ترکیه ای است که به وسیله ارسلان فصیحی به زبان فارسی ترجمه شده و در 512 صفحه از انتشارات ققنوس منتشر شده است.
کتاب باب اسرار، کتاب رازهاست: راز شعلهای که اولین بار آتش رابطه شمس و مولانا را برافروخت… راز جنایتی که هفتصد سال از آن میگذرد اما هنوز رد سرخ آن شاهرگ پیکر تصوف است: قتل شمس تبریزی… راز پیوند کیمیا و کارن… راز آن شهر، راز قونیه… و رازهایی که هر یک دری است برای گشایش دری دیگر.
داستان این رمان جذاب و جالب به ماجرای اسرارآمیز شور عشقی می پردازد که بیش از هفت قرن به زندگی ادامه داده است: شعله ی عشقی که اولین بار میان مولانا جلال الدین محمد بلخی رومی و شمس تبریزی شروع به گداختن کرد. این داستان به رمز و راز مربوط به جنایتی هفتصدساله نیز می پردازد: ماجرای مرموز قتل شمس تبریزی و ناپدید شدن او. استفاده نویسنده کتاب از زبانی غنی و چندوجهی که با عناصری از داستان های فانتزی ترکیب شده، اثری جالب توجه را پدید آورده که سوالات جالب و ارزشمندی را درباره مذهب و اعتقادات طریقت مولویه (یکی از فرقه های آیین صوفی) مطرح می کند. نویسنده در کتاب باب اسرار، با نگاهی نو، به ارتباط میان مردم و مذهب و عشق و ایمان پرداخته است.
کتاب باب اسرار، رمانی است معمایی و عرفانی که همین پیوند دیرینه و در عین حال نو معما و عرفان آن را چنان جذاب کرده که از همان نخستین صفحات، مخاطب را جذب کرده و با خود همراه می کند. زبان و زمان از مهمترین نقاط قوت و جذابیت این کتاب هستند: از یک سو مولانا و شمس تبریزی در ترجمه فارسی این کتاب فرصت یافتهاند که اندیشههای خود را به زبان خودشان بیان کنند، همان زبان غنی و قوی قرن هفتم که برای ما فارسیزبانان با عرفان و حکمت و زیبایی پیوند خورده است. از سوی دیگر، حضور شمس تبریزی در قرن حاضر و دنیای مدرن، که با زبان زمانه خودش حرف می زند و به شکل و روش زمانه خودش لباس پوشیده و رفتار می کند، موقعیتهایی جالب و خیالانگیزی را خلق کرده است که بر جذابیت داستان، که در لایهای دیگر ماجرایی کاملاً پلیسی و امروزی را روایت می کند، افزوده است.
***
برشی از کتاب باب اسرار:
«چشم هایم را باز کردم. ابتدا به زن بغل دستی ام نگاه کردم. نه، دیگر کاری به کارم نداشت: به تابلوی الکترونیکی بالای سرمان چشم دوخته بود و می کوشید بفهمد هواپیما کی به زمین می نشیند. کنجکاوانه برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم… دو صندلی پشت سرم خالی بود. جلوم را نگاه کردم… دختری جوان با دوست پسرش نشسته بود. نبود، آن دور و بر کسی نبود که مرا صدا بزند «کیمیا». حتما خواب دیده بودم. اما مگر خوابیده بودم؟ لابد همین که چشم هایم را بسته ام خوابم برده. انگار دوباره همان صدا را شنیدم. نه، این بار فقط به یاد می آوردم. «کیمیا… کیمیا خاتون!» خیلی وقت بود کسی با این اسم صدایم نکرده بود…
غم به بیشتر آدم ها نمی آید، اما به صورت پدرم زیبایی غریبی می افزود. مادرم عاشق این غم بود. زیر لب می گفت: «مرد دیگه ای ندیده ام که غم انقدر بهش بیاد» و می بوسیدش. پدرم انگار خجالت می کشید، راستش خوب یادم نمانده. اما صورت ظریف و پژمرده و غم نهفته در چشم هایش را هیچ گاه نتوانستم فراموش کنم.»
***
برای دیدن سایر کتاب های مربوط به انتشارات ققنوس از لینک زیر دیدن کنید:
***
اگر نظر و یا سوالی دربارهی کتاب باب اسرار و نحوه خرید دارید، لطفا در بخش نظرات مطرح کنید تا پاسخگوی شما باشیم.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.