معرفی کتاب شرفنامه:
کتاب شرفنامه، اثر «نظامی گنجوی» شاعر نامدار قرن ششم هجری است که به کوشش بهروز ثروتیان در 824 صفحه تصحیح شده و از انتشارات امیرکبیر منتشر شده است.
***
مثنوی اسکندرنامه اثر حکیم الیاس بن یوسف نظامی گنجوی شاعر مشهور داستان سرای قرن ششم ایران است. از نظامی علاوه بر دیوان شعر، پنج اثر منظوم و در قالب مثنوی به نام خمسه یا پنج گنج به جا مانده که اسکندرنامه یکی از آنهاست.
اسکندرنامه شامل دو بخش شرف نامه و اقبالنامه است. این اثر شامل حدود ۱۰٬۵۰۰ بیت، در بحر متقارب مثمن مقصور (یا محذوف) است (هموزن شاهنامه ی حکیم فردوسی) که در حدود سال ۵۹۹ هجری سروده شده است.
***
ابیات آغازین شرفنامه نظامی:
خدایا جهان پادشاهی تو راست
ز ما خدمت آید خدایی تو راست
پناه بلندی و پستی تویی
همه نیستند، آنچه هستی تویی
همه آفریدست بالا و پست
تویی آفرینندهٔ هرچه هست
تویی برترین دانشآموز پاک
ز دانش قلم رانده بر لوح خاک
چو شد حجتت بر خدایی درست
خرد داد بر تو گدایی نخست
خرد را تو روشن بصر کردهای
چراغ هدایت تو بر کردهای
تویی که آسمان را برافراختی
زمین را گذرگاه او ساختی
تویی که آفریدی ز یک قطره آب
گهرهای روشنتر از آفتاب
تو آوردی از لطف جوهر پدید
به جوهرفروشان تو دادی کلید
جواهر تو بخشی دل سنگ را
تو در روی جوهر کشی رنگ را
نبارد هوا تا نگویی ببار
زمین ناورد تا نگویی ببار
جهانی بدین خوبی آراستی
برون زانکه یاریگری خواستی
ز گرمی و سردی و از خشک و تر
سرشتی به اندازه یکدیگر
چنان برکشیدی و بستی نگار
که به زان نیارد خرد در شمار
مهندس بسی جوید از رازشان
نداند که چون کردی آغازشان
نیاید ز ما جز نظر کردنی
دگر خفتنی باز یا خوردنی
زبان برگشودن به اقرار تو
نینگیختن علت کار تو
حسابی کزین بگذرد گمرهیست
ز راز تو اندیشه بیآگهیست
به هرچ آفریدی و بستی طراز
نیازت نهای از همه بینیاز
چنان آفریدی زمین و زمان
همان گردش انجم و آسمان
که چندان که اندیشه گردد بلند
سر خود برون ناورد زین کمند
نبود آفرینش، تو بودی خدای
نباشد همی، هم تو باشی به جای
کواکب تو بربستی افلاک را
به مردم تو آراستی خاک را
تویی گوهرآمای چار آخشیج
مسلسل کن گوهران در مزیج
حصار فلک برکشیدی بلند
در او کردی اندیشه را شهربند
چنان بستی آن طاق نیلوفری
که اندیشه را نیست زو برتری
خرد تا ابد درنیابد تو را
که تاب خرد بر نتابد تو را
وجود تو از حضرت تنگبار
کند پیک ادراک را سنگسار
نه پرکندهای تا فراهم شوی
نه افزودهای نیز تا کم شوی
خیال نظر خالی از راه تو
ز گردندگی دور درگاه تو
سری کز تو گردد بلندی گرای
به افکندن کس نیفتد ز پای
کسی را که قهر تو در سرفکند
به پامردی کس نگردد بلند
همه زیر دستیم و فرمان پذیر
تویی یاوری ده، تویی دستگیر
اگر پای پیلست، اگر پَر مور
به هر یک تو دادی ضعیفی و زور
چو نیرو فرستی به تقدیر پاک
به موری ز ماری برآری هلاک
چو برداری از رهگذر دود را
خورد پشهای مغز نمرود را
چو در لشگر دشمن آری رحیل
به مرغان کشی پیل و اصحاب پیل
گه از نطفهای نیکبختی دهی
گه از استخوانی درختی دهی
گه آری خلیلی ز بتخانهای
گهی آشنایی ز بیگانهای
گهی با چنان گوهر خانه خیز
چو بوطالبی را کنی سنگ ریز
که را زهره آنکه از بیم تو
گشاید زبان جز به تسلیم تو
زبان آوران را به تو بار نیست
که با مشعله گنج را کار نیست
ستانی زبان از رقیبان راز
که تا راز سلطان نگویند باز
مرا در غبار چنین تیره خاک
تو دادی دل روشن و جان پاک
گر آلوده گردم من، اندیشه نیست
جز آلودگی خاک را پیشه نیست
گر این خاک روی از گنه تافتی
به آمرزش تو که ره یافتی؟
گناه من ار نامدی در شمار
تو را نام کی بودی آمرزگار؟
شب و روز در شام و در بامداد
تو بر یادی از هرچه دارم به یاد
چو اول شب آهنگ خواب آورم
به تسبیح نامت شتاب آورم
چو در نیمشب سر برآرم ز خواب
تو را خوانم و ریزم از دیده آب
وگر بامدادست راهم به توست
همه روز تا شب پناهم به توست
چو خواهم ز تو روز و شب یاوری
مکن شرمسارم در این داوری
چنان دارم ای داور کارساز
کزین با نیازان شوم بینیاز
پرستندهای کز ره بندگی
کند چون توئی را پرستندگی
درین عالم آباد گردد به گنج
در آن عالم آزاد گردد ز رنج
مرا نیست از خود حجابی به دست
حساب من از توست چندان که هست
بد و نیک را از تو آید کلید
ز تو نیک و از من بد آید پدید
تو نیکی کنی من نه بد کردهام
که بد را حوالت به خود کردهام
ز توست اولین نقش را سرگذشت
به توست آخرین حرف را بازگشت
ز تو آیتی در من آموختن
ز من دیو را دیده بر دوختن
چو نام توام جان نوازی کند
به من دیو کی دست یازی کند
ندارم روا با تو از خویشتن
که گویم تو باز گویم که من
گر آسوده، گر ناتوان می زیَم
چنان که آفریدی چنان می زیَم
امیدم چنانست از آن بارگاه
که چون من شوم دور ازین کارگاه
فرو ریزم از نظم و ترتیب خویش
دگرگونه گردم ز ترکیب خویش
کند باد پرکنده خاک مرا
نبیند کسی جان پاک مرا
پژوهنده حال سربست من
نهد تهمت نیست بر هست من
ز غیب آن نمودارش آری بدست
کزین غایب آگاه باشد که هست
چو بر هستی تو من سست رای
بسی حجت انگیختم دلگشای
تو نیزار شود مهد من در نهفت
خبر ده که جان ماند اگر خاک خفت
چنان گرم کن عزم رایم به تو
که خرم دل آیم چو آیم به تو
همه همرهان تا به در با منند
چون من رفتم این دوستان دشمنند
اگر چشم و گوشست، اگر دست و پای
ز من باز مانند یک یک به جای
تویی آنکه تا من منم با منی
درین در مبادم تهی دامنی
درین ره که سر بر دری میزنم
به امید تاجی سری میزنم
سری کان ندارم ازین در دریغ
به ار تاج بخشی بدان سر نه تیغ
به حکمی که آن در ازل راندهای
نگردد قلم ز آنچه گرداندهای
ولیکن به خواهش من حکم کش
کنم زین سخنها دل خویش خوش
تو گفتی که هر کس در رنج و تاب
دعایی کند، من کنم مستجاب
چو عاجز رهاننده دانم تو را
درین عاجزی چون نخوانم تو را
بلی، کار تو بنده پروردنست
مرا کار با بندگی کردنست
شکسته چنان گشتهام بلکه خرد
که آبادیم را همه باد برد
تویی کز شکستم رهایی دهی
وگر بشکنی مومیایی دهی
در این نیمشب کز تو جویم پناه
به مهتابِ فضلم برافروز راه
نگهدارم از رخنهٔ رهزنان
مکن شاد بر من دل دشمنان
به شکرم رسان اول آنگه به گنج
نخستم صبوری ده، آنگاه رنج
بلایی که باشم در آن ناصبور
ز من دور دار، ای بیداد دور
گرم در بلایی کنی مبتلا
نخستم صبوری ده آنگه بلا
گرم بشکنی ور نهی در نورد
کفی خاک خواهی ز من خواه گرد
برون افتم از خود به پرکندگی
نیفتم برون با تو از بندگی
به هر گوشه کافتم ثنا خوانمت
به هر جا که باشم خدا دانمت
قرار همه هست بر نیستی
تویی آنکه بر یک قرار ایستی
پژوهنده را یاوه زان شد کلید
کز اندازه خویشتن در تو دید
کسی کز تو در تو نظاره کند
ورقهای بیهوده پاره کند
نشاید تو را جز به تو یافتن
عنان باید از هر دری تافتن
نظر تا بدین جاست منزل شناس
کزین بگذری در دل آید هراس
سپردم به تو مایهٔ خویش را
تو دانی حساب کم و بیش را
***
برای دیدن سایر کتاب های مربوط به انتشارات امیرکبیر از لینک زیر دیدن کنید:
برای دیدن سایر کتاب های دانشگاهی میتوانید از صفحه کتاب های دانشگاهی دیدن بفرمایید.
اگر نظر و یا سوالی دربارهی کتاب شرفنامه و نحوه خرید دارید، لطفا در بخش نظرات مطرح کنید تا پاسخگوی شما باشیم.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.