معرفی کتاب ستاره ها هم می میرند:
کتاب ستاره ها هم می میرند، اثر «نرگس فرجادامین»، نویسنده ایرانی است که در 132 صفحه به زبان فارسی نوشته شده و از انتشارات نیستان منتشر شده است.
داستان بلند «ستاره ها همه می میرند» راوی زنی را در پیشخوان خود دارد که در بدو داستان با همسر خود برای یک سفر علمی تفریحی به کویر رفته اند؛ سفری که بهانه اش رصد بارش شهابی است اما در واقع برای بازگویی دو راز بزرگ میان این زوج شکل گرفته است. راز تولد فرزندشان و راز مرگ قریب الوقوع یکی از آنها.
نویسنده در چنین مختصاتی داستان خود را با توصیف هایی زیبا که با رصد آسمان شب در کویر بی ارتباط نیست شروع می کند و رفته رفته تصویری جذاب از احساس درونی زنی در آستانه مادر شدن و در هنگامه از دست دادن شوهرش را به تصویر می کشد. تصویری از زنی که باید آخرین روزها و لحظات زندگی با همسرش را با شیرینی هرچه تمامتر در درون خود مزمزه و اندوخته کند.
***
برشی از کتاب ستاره ها هم می میرند:
روزی که زاده شد
و روزی که می میرد
و روزی که زنده برانگیخته خواهد شد…
جوابش را نمی دهم. شمشیر سامورایی دوباره کار افتاده. چنگ می زنم به زیر شکمم؛ می روم سمت پریسا و توی گوش اش می گویم: « دو دقیقه بروم بنشینم زحمت باقی اش را می کشی؟ »
به پچ پچه می گوید: « دو دقیقه از یحیی جانت، دل بکنی خودت می توانی تمامش کنی! »
با اینکه حق می گوید اما بهم برمی خورد. می خواهم توی جوابش چیزی بگویم اما توی همین ظلمات مطلق بیابانی وقتی از فاصله ی خیلی نزدیک به چشم هاش نگاه می کنم می فهمم جدی نگفته. توی گوشم می گوید:
« برو دوستم؛ برو یک کمی دراز بکش! نی نی ات هم خسته شده اینقدر واایستادی. »
سعی می کنم نفس های عمیق بکشم اما نفسم بریده بریده شده. آهسته آهسته می روم تا جایی که زیرانداز خودمان را پهن کرده ام؛ فکر می کنم اگر با پاهای بلندم قدم های کوتاه بردارم کمتر درد می کشم. کاش یحیی بیاید زودتر. سردم شده و شمشیر سامورایی هم دست بردار نیست؛ کویر است و شبش توی چله ی تابستان هم سرد است. چنگ می زنم به زیر شکمم. کجا رفته یحیی؟ حالش بد نشده باشد؟!
تنم داغ می شود! یعنی فهمیده؟
تند تند بهش می گویم که همه چیز خوب است و تلفن را قطع می کنم.
دست خودم نبود خب؛ به قول همشهری هام آرمه کرده بودم. صبح، قبل از حرکتمان، وقتی آسد خلیل آمد توی آشپزخانه و نان سنگک های تازه و برشته را گذاشت روی میز، گوجه و خیارشورهایی را که داشتم برای همراهی کتلت های توی راهمان برش می زدم، رها کردم؛ با اینکه تازه صبحانه خورده بودم اما مثل قحطی زده ها با خشونت یک تکه ی بزرگ از نان را کندم و سه چهارتا خیارشور مردانه چپاندم وسط لقمه ی نان و لپم را پر کردم که نگاهم افتاد به مامان رویا؛ از پای تابه ای که کتلت ها توش سرخ می شدند با چشم های تنگ شده داشت نگاهم می کرد.
نچ غلیظی می گویم و همان طور که نور چراغ قوه را قبل از قدم هام از پله ها می برم بالا، می روم سمت بام کاروانسرا. چند روز پیش هم که صبح زود داشتم زرداب بالا می آوردم آمد پشت در دستشویی و ازم پرسید حالم خوب است یا نه. بعدش هم برایم مربای زنجبیل آورد و گفت برای تهوع خوب است. حتماً فهمیده. کاش به رویم نیاورد فعلاً! می خواستم کسی نفهمد تا چند وقتی من و جوجه و باباش با هم خلوت کنیم و تکلیف مرگ و زندگی هامان را مشخص کنیم.
می رسم روی بام؛ یحیی دراز کشیده روی کیسه ی خواب و دست هایش را گذاشته زیر سرش. تیله ی چشم هاش را دوخته به آسمان. از رانت معلمی ام استفاده کردم و بام کاروانسرا را قرق خودمان دوتا کردم. نور چراغ قوه را می اندازم بالای سرش؛ نگاهش می کنم و دلم ضعف می رود. همین حالا بهش بگویم که دارد بابا می شود؟
با زنگ فلزی صدایش به خودم می آیم:
« صحرا؟! »
آهسته آهسته می روم به سمتش و می گویم: « جانا؟! »
همان طور رویش به سمت آسمان می خندد و شکمش بالا و پایین می رود. می چرخد به پهلو و دستش را ستون سرش می کند: « به جنبش جانا پیوستی صحراخانوم! »
عبایم را برمی دارم از سرم؛ زانوهام را می رسانم به کیسه ی خواب و می گویم: « کمال همنشین و این حرف ها! »
چند لحظه تماشایم می کند و بعد می گوید: « حواست باشد از این همنشین چیزهای بد یاد نگیری…»
***
برای دیدن سایر کتاب های مربوط به انتشارات نیستان از لینک زیر دیدن کنید:
***
اگر نظر و یا سوالی دربارهی کتاب ستاره ها هم می میرند و نحوه خرید دارید، لطفا در بخش نظرات مطرح کنید تا پاسخگوی شما باشیم.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.