معرفی کتاب گزارش اندوه:
کتاب گزارش اندوه، اثر «محمود جوانبخت»، نویسنده ایرانی است که در 252 صفحه به زبان فارسی نوشته شده و از انتشارات نیستان منتشر شده است.
داستان گزارش اندوه، یک داستان جالب و جذاب بلند و بدون فصل است. داستانی که مخاطب باید همانند یک گزارش آن را یک نفس بخواند و در عین حال خلاقیت درآمیختن داستان با شیوه روایی گزارشگونه آن و نیز انتخاب لغات ترکیبات و عبارتهای ساده و فراموش کردن تکنیک و فرمهای مختلف در روایت، از آن اثری جذاب و خواندنی ساخته است که به راحتی میتوان با نویسنده آن همذات پنداری کرده و با روایت داستانی او همراه شد.
نویسنده در این کتاب چنانچه از اسم آن هم پیداست، با در هم آمیختن ژانر گزارش مطبوعاتی با داستاننویسی، به اثری داستانی دست پیدا کرده که بر پایه یک پلات داستانی قوی و حساب شده، به شیوه روایی گزارش که سبکی خواندنی و آکنده از توصیفهای کوتاه و به اندازه و نیز مشاهدههای نویسنده در مقام راوی که در عین حال خط روایی داستانی را نیز حفظ کرده است، قصهای جذاب را روایت میکند.
***
برشی از کتاب گزارش اندوه:
«تا سرِ شب که نیامد و موبایلش را جواب نداد، صبر کردند. کاری هم از دستشان بر نمی آمد. تازه دو ماه و نیم بود که وارد دانشگاه شده بود. هنوز کسی از دوستان دانشگاهش را نمی شناختند. عقلشان را زن و شوهر روی هم ریختند و نرگس یادش افتاد که یکی از دوستان دبیرستانی اش هم در دانشگاهی که حامد درس می خواند، قبول شده است. شماره اش را نداشتند. به یکی دیگر از دوستان دوران مدرسه حامد که شماره اش را داشتند، تلفن کردند و شماره او را گرفتند. زنگ زدند. گفت من امروز کلاس نداشتم. وقتی فهمید که حامد صبح رفته دانشگاه و تا حالا برنگشته، سعی کرد دلداری شان بدهد. بعد گفت که من هم الان پیگیری می کنم. شاید خبری بگیرم.
آن روز حامد صبح زود از خانه نرفته بود. حوالی ساعت ۹ رفته بود. دو روز از هفته را صبح تا عصر کلاس داشت و دو روز دیگر، نصف روز و پراکنده بود کلاسهاش. آن روز هم ساعت ۱۱ کلاس داشت.
ـ خب برای چی داری زود میروی باباجان؟ … مگر ساعت ۱۱ کلاست شروع نمیشود؟
برنامه درسی و رفت و آمدش را با جزئیات می دانست. ترم اولی بود و دانشجوی صفر کیلومتر. گاهی به شوخی به خودش هم گفته بود، وقتی با شور و هیجان از دانشگاه و از مسائل دانشجویی و کلاس و درس و استادها حرف میزد، البته طوری سر به سرش میگذاشت که یک وقت توی ذوقش نخورد.
ـ باباجان … تو هنوز صفر کیلومتری. تخته گاز نرو. آببندی نشدی هنوز. یکهو می بینی موتور سوزاندی، ها!
ـ آببندی مال زمان شما بود. الان کمپانیها می گویند از همان ساعتی که ماشینت را تحویل گرفتی، بیندازش توی اتوبان و ۱۴۰تا تخته گاز برو باهاش … حالش را ببر!
ـ اِ … جدی می گویی؟ دوربینها هم پَشمکند دیگر؟ وقتی ماشینت را خواباندند، دوزاری ات می افتد.
دو، سه ساعتی را به انتظار و نگرانی و دلواپسی گذراندند تا اینکه پسر جوانی آمد و خبر را داد.
ـ من همکلاسیش هستم. با هم بودیم امروز.
خواست بپرسد اگر با هم بودید، پس چرا تو را نگرفتند؟ چیزی نگفت. فقط تشکر کرد.
ـ حوالی ساعت ۱۲ بود که اوضاع بدجوری توی دانشگاه به هم ریخت. یک عده از بیرون آورده بودند. اصلاً بچه های دانشگاه ما نبودند.
ـ حسابی زحمت افتادید.
– نه خیر چه زحمتی … راستش گفتیم شاید خودشان خبر بدهند یا اجازه بدهند که بچه ها تماس بگیرند. ولی خودتان بهتر می دانید … این روزها هر کسی را میبرند مدتها طول می کشد تا به خانواده اش خبر بدهند.
اصرار کرد که بفرمائید تو.
ـ یک چایی مهمان ما باش.
ـ نه، ممنون … زودتر بروم بهتر است. دمِ خانه یکی دیگر از بچه ها هم باید بروم. تقسیم کردیم با دو، سه نفر از دوستان. از خانواده بعضی از بچه ها که امروز گرفتندشان شماره تلفن داشتیم … آنها را تلفنی خبر کردیم. از شما شمارهای نداشتیم. کارمندان دانشگاه کمک کردند … شماره تلفن ندادند … فقط آدرس دادند.
پسر جوانی بود با ظاهری امروزی. پیش از این حامد از این قبیل دوستان نداشت. دوستان مدرسه اش مثل خودش بودند. بیشتر سر و وضعشان ساده بود و کمتر در بند لباس و سر و موی مُد روز بودند. مثل اغلب بچه های مذهبی. حتماً توی این کمتر از سه ماه با نوید دوست شده بود…»
***
برای دیدن سایر کتاب های مربوط به انتشارات نیستان از لینک زیر دیدن کنید:
***
اگر نظر و یا سوالی دربارهی کتاب گزارش اندوه و نحوه خرید دارید، لطفا در بخش نظرات مطرح کنید تا پاسخگوی شما باشیم.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.