معرفی کتاب کلاغی که با خدا حرف زد:
کتاب کلاغی که با خدا حرف زد، اثر «کریستفر فاستر» نویسندۀ انگلیسی است که به وسیلۀ مهرداد یوسفی به زبان فارسی ترجمه شده و در 128 صفحه از انتشارات نیک فرجام منتشر شده است.
***
خلاصه کتاب کلاغی که با خدا حرف زد:
کتاب «کلاغی که با خدا حرف زد»، داستان خواندنی و جذابی است از زندگی کلاغها. این کتاب، داستان زندگی کلاغ جوانی است به نام «جاشوا» که بر این باور است که زندگی چیزی بیش از خوردن و بازی کردن است و مفهوم فراتری دارد. او نمیخواهد تسلیم شرایط موجود باشد و خوشیها و سرگرمی های ظاهری فریبش دهند. این کلاغ سفرش را آغاز می کند و تلاش و پشتکار به خرج میدهد تا به هدفش و آنچه می خواهد برسد. جاشوا هم یاد می گیرد و هم یاد می دهد که برای رسیدن به آرامش روحی و برای درمان ناامیدیها باید به ندای قلب و درون خود گوش داد.
در زمان شروع داستان، کلاغی ماده به نام سام، بر روی چهار تخم خود نشسته است و منتظر به دنیا آمدن بچههایش است. ندایی به او میگوید: «تمامی جوجههایت با ارزشمند و عشق من شامل حال همه می شود، اما مأموریت و وظیفه خاصی برای یکی از جوجههای تو دارم » داستان اینگونه آغاز می شود و شروع زندگی قهرمان داستان این گونه رقم می خورد.
***
برشی از کتاب کلاغی که با خدا حرف زد:
«همان طور که دوباره در آشیانهاش جابجا می شد، به خود گفت که چیزی نمانده که تخمهایش به جوجه تبدیل شوند. وقتی فکر می کرد چهار جوجه کوچک به زودی وارد دنیایش می شوند، با چشمان کودکانه و پر اطمینانشان به او می نگرند و هر بار که نزدشان بازمیگردد منقار صورتیرنگشان را با حرص و آز برای غذا باز میکنند، موجی از خوشحالی در بر می گرفتش. هیچ چیز چون مادر شدن نیست.
گرمای روشنیبخشی، چون تابش خورشید بر سطح سنگی خزه بسته، وجودش را گرم کرد. گرما عمیقتر و عمیقتر تمام وجودش را فرا گرفت و سام ناگهان به احساس آرامشی ناگفتنی دست یافت. خیلی زیبا بود. پیش از آن هرگز چنین احساسی را تجربه نکرده بود. این احساس چنان خوب و لذتبخش بود که آرزو کرد کاش تا ابد ادامه یابد. تمام نگرانیهایش در آن لحظه از بین رفتند. ترسهایش مانند گروهی از خرگوشهای پر جست و خیز فرار کردند.
همچنان که خوشحال و آرام نشسته بود و استراحت میکرد، رؤیایی دید؛ دید که کلاغها برای همیشه در زندان محدود کنونی محبوس نخواهند ماند؛ دید که زیبایی و نیکی همان گونه که افسانهها پیشگویی کرده بودند باز خواهد گشت؛ دید که جوجه کوچک او، همان که در تخم زیرش تکان میخورد و ذهنش را به خود مشغول کرده بود، در این راه نقشی بر عهده دارد؛ نقشی شاید کوچک، اما مؤثر در پیشبرد این حرکت عظیم.
سام از این پیشبینی بسیار هیجانزده شد. و بعد رؤیا، به همان سرعتی که به مخیلهاش خطور کرده بود، از خاطرش محو شد.
صدای قارقاری بلند، مطمئن و مقتدرانه از ته دره شنیده شد. سام چشمانش را باز کرد و جفتش را دید که در آسمان چرخ میزند و آماده نشستن میشود. با قارقاری بلند از او استقبال کرد، بعد محکم بال زد و از آشیان بیرون آمد و به سوی رودخانه نزدیکشان پرواز کرد. در باره گروهی ماهی مرده در کنار رودخانه اخباری شنیده بود. میدانست که اغلب مواقع در باره این گونه اتفاقات مبالغه میشود، اما ارزش آن را داشت که از نزدیک و با چشمان خود ببیند.
اگر یک خوراک خوب ماهی را از دست دهید، دیوانگی کردهاید، نه؟
و معلوم شد که خبر درست بوده است. سام به گروهی رنگارنگ متشکل از سمور آبی، سه زاغچه و تعداد بیشماری حشرات و یک دوجین کلاغ پیوست.
چون همیشه به فکر جفت خود بود، آخرین تکه ماهی قزلآلا را برداشت و برای ارنست به خانه برد.
آن دو کلاغهای خوشحالی بودند که پس از صرف غذا در لانهشان کنار یکدیگر می نشستند و با منقارشان پرهای یکدیگر را مرتب می کردند…
آخرین فکر سام، وقتی به خواب فرو می رفت، این بود که هنوز برای جوجههایشان اسم انتخاب نکردهاند. با خود گفت: «باید فردا صبح در این باره صحبت کنیم» پلکهای سام به آرامی بسته شدند و او کلاغوار تبسم کرد، همان لحظه اسمی از خاطرش گذشت؛ اسمی برای آن جوجهای که باعث افکار گوناگون، پیشبینی و هیجان او شده بود. جآشوا. او را جآشوا میخواندند و این نام پدربزرگ سام و همسر اسمرالدا بود. جآشوا نام خوبی برای قهرمان بود، مگر نه؟…»
***
برای دیدن سایر کتاب های مربوط به انتشارات نیک فرجام از لینک زیر دیدن کنید:
اگر نظر و یا سوالی دربارهی کتاب کلاغی که با خدا حرف زد و نحوه خرید دارید، لطفا در بخش نظرات مطرح کنید تا پاسخگوی شما باشیم.
***
آرتین فرهودی –
سلام، وقت بخیر،
کتاب جالب و خواندنی بود. ممنون از سایت ادب آباد. خسته نباشید.
علی مولایی –
سلام من خلاصه کتاب کلاغی که با خدا حرف زد خوندم واقعا عالیه برای قشم ارسال دارید؟
ادب آباد –
سلام دوست عزیز بله به سراسر کشور با پست پیشتاز ارسال داریم