معرفی کتاب یخ داغ:
کتاب یخ داغ، مجموعه داستانی است اثر جمعی از نویسندگان امریکایی برنده جایزۀ اُ. هنری، است که در 216 صفحه به وسیلۀ لیدا طرزی به زبان فارسی ترجمه شده و از انتشارات نیستان منتشر شده است.
این کتاب مجموعه ای از داستان های کوتاه جالب و خواندنی است که در میان علاقه مندان به داستان های کوتاه طرفداران بسیاری دارد. کتاب یخ داغ شامل 12 داستان کوتاه جذاب و برگزیده از میان هزاران داستان منتشر شده است که به وسیلۀ ویلیام آبراهامز به عنوان مجموعه داستانهای برگزیده جایزه ادبی اُ. هنری در سال 1985 در این کتاب گردآوری شدهاند. داستانهای این مجموعه از موضوعاتی مختلفی همچون مرگ، پیری، بیماری و ارتباط انسان با آنها حکایت می کنند.
***
برشی از کتاب یخ داغ:
«مانی اجازه داشت هر سه هفته یک بار به ملاقات پانچو برود، ولی هر بار اوضاع بدتر میشد. گاهی پانچو انگار اصلاً نمیشناختش و سراسر ملاقات به چشمانش نگاه نمیکرد. گاهی میزد زیر گریه. اوایل دوست داشت از اخبار بیرون سر دربیاورد، ولی بعد از مدتی بیخیال شد و وقتی مانی میآمد چیزی بگوید عصبی و بیقرار میشد و دیگر لام تا کام حرف نمیزد. به مانی میگفت: «نمیخواهم درباره بیرون حرف بزنم. نمیخواهم تا وقتی برای قدم گذاشتن به آن دنیا آماده نشدهام آنجا را به یاد بیاورم. اینجا آنقدر خاطره به کلّه آدم میزند که آدم دیوانه می شود. می خواهم همه چیز را فراموش کنم، انگار اصلاً وجود نداشتم.»
مانی به ادی گفت: «تمام ناخنهایش رفتهاند، پسر. مثل یک موش به جان خودش افتاده، آن وقت موقعی که میپرسم چه خبر فقط میگوید، من در جهنم زندانی شدهام، فرشتههایم رفتهاند، توفیقم را گم کردهام. از این چرت و پرتها تحویلم میدهد، باورت میشود؟ آخرین باری که دیدمش گفت اگر از آزار من دست برندارد خودم را میکُشم.
کاپوستا گفت: «اصلاً باورم نمیشود او آنجاست. گُه، اصلاً باورم نمیشود. او باید در یک صومعهای، دِیری، جایی میبود. او باید کشیش میشد. جَنَمش را داشت.» مانی گفت: «او جَنَم آن را داشت که خادم کلیسا بشود.» و بعد انگار از چیزی که گفته بود حالش به هم خورده باشد تف انداخت روی زمین. او داشت از برادر خودش حرف میزد. «آن خواهر راهبهها و کشیشها روانیاش کردند. وقتی خادم کلیسا بود حالش خوب بود. اگر می گذاشتند همان خادم کلیسا میماند هنوز حالش خوب بود.»
وسطهای خیابان بینام بودند که باران ریزی گرفت و پسرها زیر لب به زبان اسپانیایی دَم گرفتند. آنها همسایههای اسپانیایی داشتند و چند کلمهای اسپانیایی میدانستند، ولی ادی حتی یک کلمه هم لهستانی نمیدانست. مادربزرگش لهستانی بود و میگفتند خودش هم وقتی بچه بوده مثل بلبل لهستانی حرف میزده.
نیمه شب به آخر سیر و سفرشان می رسیدند، از دل خیابان تاریک و بدون نام میزدند بیرون می پریدند روی ریلها و میرفتند تا پشت سوزن دوراهی. در نور خیابان بیست و ششم دیوار پُر از لک و تَرَک زندان نمایان میشد. سیمهای سر دیوار مثل ریلهای قطار در نور خیس زنگزده به نظر می رسیدند، تو گویی باران باعث شده بود همه چیز یک شبه زنگ بزند…»
***
برای دیدن سایر کتاب های مربوط به انتشارات نیستان از لینک زیر دیدن کنید:
***
اگر نظر و یا سوالی دربارهی کتاب یخ داغ و نحوه خرید دارید، لطفا در بخش نظرات مطرح کنید تا پاسخگوی شما باشیم.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.