ناصرخسرو

126

ناصرخسرو:

ناصرخسرو قبادیانی، شاعر قصیده ­سرای مشهور قرن پنجم هجری است. وی بر اثر تحولی درونی، عزم سفر حج کرد و سه سال نیز در مصر گذراند و مذهب شیعۀ اسماعیلی را پذیرفت و سپس به بلخ بازگشت و در این باره کتاب «سفرنامه» خود را به نثر نوشت. به سبب دعوت به مذهب اسماعیلی، اهل سنت خواستند او را بکشند، او از دیار خویش گریخت و سرانجام در بدخشان، در قلعۀ یَمگان سکونت گزید و در سال ۴۸۱ ه.ق در آنجا درگذشت.

شعر ناصرخسرو دربردارندۀ اعتقادات او و لعن و تهدید مخالفان و بیان گمراهی آنان و نادانی عامه است. آثار منظوم او عبارتند از: دیوان اشعار، منظومۀ روشنایی­ نامه و سعادت ­نامه. آثار منثوراو شامل: وجه دین، سفرنامه، زادالمسافرین، جامِعُ الحِکمَتین، خوان اِخوان، گشایش و رهایش.

نمونه اشعار ناصرخسرو:

به چشم نهان بین نهان جهان را

که چشم عیان بین نبیند نهان را

نهان در جهان چیست؟ آزاده مردم

ببینی نهان را، نبینی عیان را

جهان را به آهن نشایدش بستن

به زنجیر حکمت ببند این جهان را

دو چیز است بند جهان، علم و طاعت

اگر چه گشاد است مر هر دوان را

تنت کان و، جان گوهر علم و طاعت

بدین هر دو بگمار تن را و جان را

به سان گمان بود روز جوانی

قراری نبوده است هرگز گمان را

چگونه کند با قرار آسمانت

چو خود نیست از بن قرار آسمان را

سوی آن جهان نردبان این جهان است

به سر بر شدن باید این نردبان را

در این بام گردان و بوم ساکن

ببین صنعت و حکمت غیب‌دان را

نگه کن که چون کرد بی هیچ حاجت

به جان سبک جفت جسم گران را!

که آویخته است اندر این سبز گنبد

مر این تیره گوی درشت کلان را؟

چه گوئی که فرساید این چرخ گردان

چو بی حد و مر بشمرد سالیان را؟

نه فرسودنی ساخته است این فلک را

نه آب روان و نه باد بزان را

ازیرا حکیم است و صنع است و حکمت

مگو این سخن جز مراهل بیان را

ازیرا سزا نیست اسرار حکمت

مر این بی‌فساران بی‌رهبران را

چه گوئی بود مستعان مستعان گر

نباشد چنین مستعین مستعان را؟

اگر اشتر و اسپ و استر نباشد

کجا قهرمانی بود قهرمان را

مکان و زمان هر دو از بهر صنع است

ازین نیست حدی زمین و زمان را

اگر گوئی این در قران نیست،گویم

همانا نکو می‌ندانی قران را

قران را یکی خازنی هست کایزد

حواله بدو کرد مر انس و جان را

پیمبر شبانی بدو داد از امت

به امر خدای این رمهٔ بی‌کران را

بر آن برگزیدهٔ خدای و پیمبر

گزیدی فلان و فلان و فلان را

معانی قران را همی زان ندانی

که طاعت نداری روان قران را

قران خوان معنی است، هان ای قران خوان

یکی میزبان کیست این شهره خوان را؟

ازین خوان خوب آن خورد نان و نعمت

که بشناسد آن مهربان میزبان را

به مردم شود آب و نان تو مردم

نبینی که سگ سگ کند آب و نان را

ازین کرد دور از خورش‌های آن خوان

مهین شخص آن دشمن خاندان را

چو هاروت و ماروت لب خشک از آن است

اَبَر شط دجله مر آن بدگمان را

اگر دوستی خاندان بایدت هم

چو ناصر به دشمن بده خان و مان را

مخور انده خان و مان چون نماند

همی خان و مان تو سلطان و خان را

ز دنیا زیانت ز دین سود کردی

اگر خوارگیری به دین سوزیان را

به خاک کسان اندری، پست منشین،

مدان خانهٔ خویش خان کسان را

یکی شایگانی بیفگن ز طاعت

که دوران برو نیست چرخ گران را

یکی رایگان حجتی گفت، بشنو

ز حجت مر این حجت رایگان را

***

 

نکوهش مکن چرخ نیلوفری را

برون کن ز سر باد و خیره‌سری را

 

بری دان از افعال چرخ برین را

نشاید ز دانا نکوهش بری را

 

همی تا کند پیشه، عادت همی کن

جهان مر جفا را، تو مر صابری را

 

هم امروز از پشت بارت بیفگن

میفگن به فردا مر این داوری را

 

چو تو خود کنی اختر خویش را بد

مدار از فلک چشم نیک اختری را

 

به چهره شدن چون پری کی توانی؟

به افعال ماننده شو مر پری را

 

بدیدی به نوروز گشته به صحرا

به عیوق ماننده لالهٔ طری را

 

اگر لاله پر نور شد چون ستاره

چرا زو نپذرفت صورت گری را؟

 

تو با هوش و رای از نکومحضران چون

همی برنگیری نکو محضری را؟

 

نگه کن که ماند همی نرگس نو

ز بس سیم و زر تاج اسکندری را

 

درخت ترنج از بر و برگ رنگین

حکایت کند کلهٔ قیصری را

 

سپیدار مانده‌است بی‌هیچ چیزی

ازیرا که بگزید او کم بری را

 

اگر تو از آموختن‌سر بتابی

نجوید سر تو همی سروری را

 

بسوزند چوب درختان بی‌بر

سزا خود همین است مر بی‌بری را

 

درخت تو گر بار دانش بگیرد

به زیر آوری چرخ نیلوفری را

 

نگر نشمری، ای برادر، گزافه

به دانش دبیری و نه شاعری را

 

که این پیشه‌ها ییست نیکو نهاده

مر الفغدن نعمت ایدری را

 

دگرگونه راهی و علمی است دیگر

مرالفغدن راحت آن سری را

 

بلی این و آن هر دو نطق است لیکن

نماند همی سحر پیغمبری را

 

چو کبگ دری باز مرغ است لیکن

خطر نیست با باز کبگ دری را

 

پیمبر بدان داد مر علم حق را

که شایسته دیدش مر این مهتری را

 

به هارون ما داد موسی قرآن را

نبوده‌است دستی بران سامری را

تو را خط قید علوم است و، خاطر

چو زنجیر مر مرکب لشکری را

 

تو با قید بی اسپ پیش سواران

نباشی سزاوار جز چاکری را

 

ازین گشته‌ای، گر بدانی تو، بنده

شه شگنی و میر مازندری را

 

اگر شاعری را تو پیشه گرفتی

یکی نیز بگرفت خنیاگری را

 

تو برپائی آنجا که مطرب نشیند

سزد گر ببری زبان جری را

 

صفت چند گوئی به شمشاد و لاله

رخ چون مه و زلفک عنبری را؟

 

به علم و به گوهر کنی مدحت آن را

که مایه است مر جهل و بد گوهری را

 

به نظم اندر آری دروغی طمع را

دروغ است سرمایه مر کافری را

 

پسنده است با زهد عمار و بوذر

کند مدح محمود مر عنصری را؟

 

من آنم که در پای خوکان نریزم

مر این قیمتی دُرّ لفظِ دری را

 

تو را ره نمایم که چنبر کرا کن

به سجده مر این قامت عرعری را

 

کسی را برد سجده دانا که یزدان

گزیده‌ستش از خلق مر رهبری را

 

کسی را که بسترد آثار عدلش

ز روی زمین صورت جائری را

 

امام زمانه که هرگز نرانده است

بر شیعتش سامری ساحری را

 

نه ریبی به جز حکمتش مردمی را

نه عیبی به جز همتش برتری را

 

چو با عدل در صدر خواهی نشسته

نشانده در انگشتری مشتری را

 

بشو زی امامی که خط پدرش است

به تعویذ خیرات مر خیبری را

 

ببین گرت باید که بینی به ظاهر

ازو صورت و سیرت حیدری را

 

نیارد نظر کرد زی نور علمش

که در دست چشم خرد ظاهری را

 

اگر ظاهری مردمی را بجستی

به طاعت، برون کردی از سر خری را

 

ولیکن بقر نیستی سوی دانا

اگر جویدی حکمت باقری را

 

مرا همچو خود خر همی چون شمارد؟

چه ماند همی غل مر انگشتری را؟

 

نبیند که پیشش همی نظم و نثرم

چو دیبا کند کاغذ دفتری را؟

 

بخوان هر دو دیوان من تا ببینی

یکی گشته با عنصری بحتری را

***

 

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.